... اینجوریهاست که بعضی روزها را باید تنها گذراند و
پیادهروی در خیابانها را به همنشینی با دیگران ترجیح داد و راه رفت و
فکر کرد و خیال بافت و حوصلهی سررفته را برگرداند سرِ جایش و بعضی روزها
را باید تنها گذراند و هیچجا بهاندازهی خیابانهای شلوغ بهدردِ تنهایی
نمیخورد وقتی آدمها فقط به رفتن فکر میکنند و رسیدن و خیالشان هم نیست
که یکی از همین آدمهای کناردستشان پیادهروی را به همنشینی با دیگران
ترجیح داده و دارد خیال میبافد و خوش است که حوصلهی سررفته دارد
برمیگردد سرِ جای خودش ... ؛
بعضی روزها را باید دور از چشمِ دیگران بود و تنهایی به آن کافهی
دنجِ همیشهخلوتی رفت که هنوز شُکرِخدا کسی پیداش نکرده و هنوز میشود
وقتهای تنهایی را در آن گذراند و لیوانِ چای برگاموت و کیکِ بلژیکی سفارش
داد و روی صندلیهای لهستانیِ کافه لم داد و دفترچهی قرمز را باز کرد و
ورق زد و هر خط و هر جملهای را دوباره خواند و فکر کرد که این جمله را
چهروزی نوشتهام و آنروز یک غروبِ پاییزی بوده یا ظهری زمستانی و چای را
کمکم نوشید و کیک را کمکم خورد و از تُردیاش کیف کرد و دستآخر رسید به
جملهای که بعید است بشود فراموشش کرد ...؛
بعضی روزها را هم باید ماند توی خانه و این سرمای خوشی را که از راه
رسیده به جان خرید و بهجایش چای بهارنارنجِ تازهدم نوشید و کتابهای
کهنهتر را دوباره ورق زد و ورقهای کهنهی این کتابها را دید که
روزبهروز دارند زردتر میشوند و بین این کتابها به یکی برخورد که متبرّک
است به نام و امضای عزیزی که حالا نیست و رفت سروقتِ صفحهی اوّل و دید که
با خطِ خوشش چی نوشته و این نوشته بعدِ اینهمه سال هنوز میتواند احوالِ
آدم را عوض کند و یادش بیندازد که روزها همیشه شبیه امروز نبودهاند ...؛
No comments:
Post a Comment